دل من دیرزمانی است که می پندارد:
"دوستی" نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ی ترد و ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روامی دارد
جان این ساقه ی نازک را
-دانسته-
بیازارد!
ادامه...
یه روز زنگ زدم به دوستم خیلی بی حال جواب داد گفتم اتفاقی افتاده؟گفت آره حال مامان بزرگم خوب نیست بردنش بیمارستان. باهاش خداحافظی کردم گفتم به منم خبربده حالش چطوره شب خبر داد که فوت کرد بعدا بهش زنگ زدم که بپرسم مراسم ختمش کی هست که شرکت کنم خیلی ناراحت بود می گفت روز قبلش بود زنگ زد گفت مادر جون بیا پیشم خونه تنها نمون آخه خانوادش مسافرت بودند از صمیمی ترین دوستام بود از اینکه میدیدم ناراحته ناراحت میشم یهو یاد مامان بزرگ خودم افتادم گریه ام گرفت گفتم فردا از دانشگاه برگشتنی میرم میبینمش 2 هفته ای بود ندیده بودمش فقط بهش زنگ میزدم بپرسم پاش که درد میکنه خوب شده یا نه همیشه تا نپرسم ازش پات درد میکنه یا نه هیچی نمیگه اما تا میپرسم میگه به جون تو خیلی درد میکنه طاقتم بریده خبر ندادم که میرم ببینمش سر زده رفتم در خونه باز بود زنگ نزدم داخل که شدم دیدم خونه خیلی ساکته در اتاق را که باز کردم یه گوشه نشسته بود انتظار نداشت منو اون لحظه ببینه اینقدر خوشحال شد تندی اومد طرفم اینقدر بوسم کرد منم هی بوسش میکردم رفت سر جاش نشست منم رفتم پیشش هنوز دهنمو باز نکرده بودم که پات چطوره خودش شروع کرد به گفتن گریه م گرفت اما خودمو نگه داشتم تو دلم گفتم الهی بگردم اینقدر درد بهش فشار آورده طاقتش تموم شده خودش به زبون اومده دیدم بابا بزرگم میخواد غذا درست کنه با اینکه کلاس داشتم گفتم ولش کن امروز نمیرم دیگه وسایلو از بابا بزرگم گرفتم خودم غذا را درست کردم ظرفایی که توی ظرفشویی بودو شستم بابا بزرگم گفت ولش کن خودم میشورم تو توی خونه خودتون از این کارا نمیکنی حالا یه روز اومدی بیا ببینیمت. کارا که تموم شد اومدم نشستم بابا بزرگم تشکر کرد مامان بزرگ سرمو بوسید گفت دستت درد نکنه مادر جون الهی خیر ببینی از جوونیت خواستم سرمو بذارم رو پای مامان بزرگ و بابا بزرگم گریه کنم بگم مامان جون آقا جون من خیلی کوتاهی میکنم منو ببخشید که دیر به دیر میام خونتون نه اینکه نخوام اما اینقدر سرمونو شلوغ کردیم گاهی اوقات به کارای واجبترمون نمیرسیم اما نمیدونم چرااحساس شرمندگی میکردم اظهار پشیمونی کنم بغض گلومو گرفت فضای خونه سنگین شده بود واسم کلاسمو بهونه کردم که برم بیرون کلی اصرار کردند از ناهاری که خودم درست کردم بخورم بعد برم اما نمیتوستم بشینم مامان جون و آقا جونمو تا تونستم بوس کردمو زدم از در بیرون اومدم خونه کلی گریه کردم لعنت فرستادم به هر چیزی که ما را از خیلی چیزا غافل میکنه البته این ماجرا برای چند روز قبله اما چون گفته بودم روز 18 اردیبهشت آپدیت میکنم چیزی ننوشتم به خدا خیلی دلم میخواد هر روز بهشون سر بزنم اما اینقدر دورو برمو شلوغ کردم که وقتی برام نمیمونه یه سری به این پیرزن پیرمرد بزنم شاید من خیلی خودخواهم که فقط خودمو میبینم
دیانا
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 ساعت 09:25 ب.ظ
سلام دیانای عزیزم مرسی که خبرم کردی هر چه انتظارت را کشیدم نیامدی خوشحالم که من اولین نفری هستم که میام و این پستت رو میخونم ادم تا چیزی رو از دست نده قدرش رو نمیدونه چه خوبه که تا داریمش برامون با ارزش باشه سلامتی هم هز همون چیزهاییست که تا داریم ازش غافلیم وقتی از دست میره تازه می فهمیم که چه نعمتی را از دست دادیم به هر حال خدا نعمت سلامتی به کلیه بیماران و دردمندان عنایت فرماید موید باشی عزیزم قربانت بانو
سلام خوبس عزیزم خسته نباشی من تو دونیا دو تا دلخوشی دارم که باید اونا رو لا اقل تو هفته ببینمشون یکی مادر بزرگم که تو شرایط سخت زندگی خیلی به دادم رسید و از نظر روحی همیشه کمکم می کنه ( بعد از مرگ برادرم ) یکی هم سانای خواهر زادم همین دیگه هم شما دوستان راستی از زهرا خبری داری شیطون بلا زهرا رو می گم.........
سلام دیانای عزیز....پدر بزرگ مادر بزگاها نعمتند باید قدرشون رو دونست من که ازش محرومم ....گاهی خیلی دلم مادربزرگ میخواد خیلی خیلی زود از دستشون دادم قبل از اینکه سنم به اندازه ای باشه که بفهمم باید قدرشون رو بدونم
ای بابا..خوش به حالت مامان بزرگ داری.. بابا بزرگ داری.. من که از بچگی از محبتای جفتشون محروم بود.... الانم دلم به بابام خوشه بس.... می دونی وقتی از دانشگاه میام خونه.... چراغا خاموش...پنجره های بسته.... یه هوای دم گرفته تو خونه است.... هر بار کلید میندازم و میام تو خونه انگار دارم میمیرم..... خوش به حالت..... خوش به حالت.....
سلام خانومی راست میگی به خدا.... این دوره و زمونه باعث شده محبتا خیلی کم شه ...یا اگه محبتی هم باشه همه از هم دریغ میکنن...نمیدونم چرااا بهونه همه هم اینه که سرشون شلوغه...خود منم جرو همین همه که گقتم هستم.... من که همیشه آقا جون و مامان جونم از دستم گله مندن... که البته همیشه هم اینقده قربون صدقه شون میرم که یادشون بره اما میدونم نمیره و خودم تو دلم به خودم فوش میدم که از دفعه بعد دیگه ..... اما دفعه های بعدم...... نمیدونم.... راستی دیانا دیشب من و تو همزمان آپ کردیمااااا بلاگم که آپ شد پی ام تو اومد که تو هم آپ کردی.... D: بابا تفااااااااااااااااااااااااااااهم D: ;) اما گذاشتم الان نظر بدم که سر حوصله باشم.... آپمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا منتظرتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااا درست حسابی نظر بده.....مثل من باش...یاد بگیر (چشمک) قربونت **********************فعلا***********************
(هوالمحبوب*) سلام دیانای عزیزم . نه تو خودخواه نیستی این گرفتاریان که خود خواهن . و دست بردار نیستن .آره منم تو این مورد خیلی جدیدا کوتاهی می کنم اما قصدا نیست به خدا . اونوقتا که سرم خلوتتر بود میرفتم یه هقته می موندم پیش مامان بزرگ اینا اما حالا چی ؟ ..... واقعا وجدانم اذیتم می کنه :( چه خوب که یادآوری کردی به خودت به من به خیلی ها که مثل ما شدن . یا علی
سلام ..دیانا جونم ممنون که ما رو لینک کردین ..درضمن ماجرای جالبی بود ..من خودم هم خیلی کم میتونم برم اونا رو ببینم ام امیدوارم که روزی بشه که بتونیم به کارهای واجب ترمون برسیم .دوستت داریم ..
سلام دیانای گلـــــــــــــــم...... اره خانمی درست گفتی... من که از بچگی خیلی کم میدیدمشون چون اصلا پیششون نبودم...هر چند سال یه بارکه بریم ایران میبینمشون...با خوندن این پستت کلی دلم هواشونو کرد....ولی اونایی که نزدیکن باید حتما یه سری بزنن اخه بنده خداها دلشون به ماها خوشه.... حالا اگه من نوه دار شدم...اونوقت نوه ام نیاد بهم سر بزنه کله اش رو میکنم...مگه دسته خودشه که نیاد... اره ننه جون دیگه دوره زمونه ی بدی شده...
درود بر روز عشق....... شاید برای آخرین بار باز هم برگ سوخته ای از دفتر عشق ورق خورد و با تمام مشقتش نوشتم این بار در روز عشق...در روز پاک.... در روز امید به زندگی... در روز بودن....و در روز هر چه خوب است نوشتم....هستی عشق دستانم را بار دیگر لرزاند....بار دیگر لرزاند تا بنویسم از این یک سال از خاطرات و هر چه بود و چذشت و ماند !!!...خدا را شاکر که هستم که توانستم بمانم توانستم مقاومت کنم و نشکستم....! ماندم که هنوز حرف بزنم و بگویم گر چه گفتنم مانند نگفتن است ولی می گویم تا راحت شوم تا آزاد شوم.... سلام دوست گرامی من امروز روز بزرگی واسه من روزی که من بزرگ شدم و و و ... بیا سر بزن که خیلی منتظرم منتظر شماهایی که امید این میخونه هستین ولی اگه اومدی کامل بخون درسته که خیلی زیاده ولی کامل بخون خالی از لطف نیست... اومدم که روزمو با شماها تقسیم کنم گرچه کافی نیست ولی آرامش بخشه.... حضرت عشق هر لحظه رو می شماره واسه اومدنتون.... منتظرم سبز (قرمز) و شاد باشین حضرت عشق ****** فعلا *****
سلام....منم تسیلت میگم ..ولی مادربزرگ ها جاشون تو بهشته..ژدربزرگ ها..و اینکه اونا قلب ژاکی دارند ...و ما همیشه شرمنده ایم ..ولی من هر چند وقت یکبار سعی میکنم..تلفنی هم شده زنگی بزنم و حالشونو بپرسم..هر چند کمه..ولی امیدوارم..زنده باشند..یاد پدربزرگم افتادم که... بماند....خیلی فضای عجیبی بود...
سلام خانومی خوش به حالت که حداقل مامان بزرگ بابا بزرگ داری من که ندارم ( گریه ) باور کن متنتو که می خوندم گریه ام گرفته بود واقعا بعضی وقتا ما خیلی خودخواه می شیم یادمون میره یه روزهم ممکن ما پیر بشیم و اونوقت ..... امیدوارم همیشه به فکرشون باشی فعلا
سلام دیانا جونم ممنون از اینکه سر زدی راستی من و تو که این حرفا رو نداریم فدای سرت که دیر اومدی منم ممکنه این اتفاق برام بیافته پس اصلا غیر قابل پیش بینی نیست راستی برم متنتو بخونم تا بعد عزیزم...
سلام دیانا جان .. خوبی ؟ نمیدونی وقتی خوندم چقدر گریه کردم ... آخه منم دلم واسه بابا بزرگ و مامان بزرگم یه ذره شده ... بابابزرگه منم (بابای بابام ) پاش خیلی درد میکنه یه دفعه (سیزده به در ) به خاطر درد پاش خورد زمین ... منو صدا کرد دیدم داره گریه میکنه ... کلی منم باهاش گریه کردم ... آخه جیگرم آتیش گرفت ... راستش از خودم متنفرم که انقدر خودخواهم .. انقدر اطرافیانمو کم می بینم و حواسم بهشون هست .. ( خدا منو ببخشه ) انقدر گرفتارم ( واسه آلبومم ) که حتی از دوستای نزدیکمم خبر ندارم چه برسه به فامیل که بعضی هاشون یه شهر دیگه هستن
تازه من یه بابابزرگ داشتم ( بابای مامانم ) که خیلی ساله که فوت کرده .. اما هنوز یادش که میکنم ( تقریبا هر روز ) اشک تو چشمم جمع میشه ... آخه خیلی دوسش داشتم ... تو نوه ها و حتی بچه ها فقط منم که خیلی یادش می کنم .. بین اونا از همه بیشتر میرم سر خاکش .. نوه های دیگه اصلا نمیرن سر خاکش .... اما منم تازگی ها ( از عید ) خیلی دیگه گرفتر شدم واسه همین نرفتم سر خاکش ... این مطلبی که نوشتی حسابی منو به خودم آورد .. حتمی پنجشنبه میرم سر خاکش ... حتمی به بابابزرگ و مامان بزرگم هم سر میزنم .... ببخش که خیلی حرف زدما ... آخه دارم گریه میکنم حالم خیلی خراب شد ... الهی من بمیرم .. دلم خیلی میگیره وقای افرادی که پیر شدن رو می بینم .... یا حتی پدر و مادرامون .. همیشه احساس خفت میکنم .. چون واقعا آدم بیخودی هستم ... اونا این همه ماها رو دوست دارن .. این همه مهربونن .. به فکر ماها هستن .. اما ماها انگار نه انگار ... خدا از گناهمون بگذره !!!!!
سلام دایانا خانوم مرسی از لطف که اومدی ولی ما فقط وظیفه یه دوست رو در مقابل انجام دادیم امید دارم که سالی توام با موفقیت داشته باشید من اپیدم خوشحال میشم بازم اونجا ببینمت
دیانا جون سلام : پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربان داشتن نعمتی است و باید قدر ان ها را دانست . اما خوب شما هم در گیر زندگی خودتان هستید . الهی آنها همیشه سلامت باشند . برای دوستتان هم متاسفم اما خوب /مرگ حق است و تولدی دوباره محسوب می شود . از حضورت در وبلاگم ممنونم . خوشحالم که مورد پسند شما بوده است . اسم اصلی من نازنین نیست . چون به نظر خودم اسم اصیل ایرانی است این اسم را انتخاب کردم .اما به قول خودم و شما زیباست . شاد و موفق باشی خواهر عزیزم و به خدای یکتا می سپارمت.
سلام عزیزم خوبی هانومی من فدات بشم که تو رو ناراحت کردم . من فکر می کردم تو می دونی .مگه لوگوی وبلاگه منونخوندی . ممنونم از توجه تو عزیزیم اگه بری قمت لوگوی منو بخونی متوجه می شی که سانای اسم خواهر زاده هست نه برادر زادم اخه دادشماز دواج نکرده بود تاز سربازیش. گرفته بود که اونم قسمت خاک شد بیا منتظرتم
سانای
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 ساعت 11:42 ق.ظ
دیانا نمی دونی چه سالهای بدی رو دارم می گذرونم خدا نصیب هیچکس نکنه....
سانای
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 ساعت 11:43 ق.ظ
روزهای بد بده بد و عذاب آور اون رفت همه می گن راحت شد آخ .................. ولی ما چی ؟
سلام دیانا جان خوبی خانم...متنت رو خوندم یه جوری شدم ..به خودم گفتم تا هستن قدرشون رو نمیدونیم وقتی میرن با خاطراتشون زنده ایم ..پس تا وقتی در کنارتن ...خیلی قدرشون رو بدون بذار برات دعای خیر کنن و بعد ببین چقدر زود جواب دعا هاشون رو میگیری ...فعلا
آره دیانا جون ... همهی ما آدما اینطوریم . چیزایی که باید همیشه یادمون باشه رو فراموش می کنیم ... منم بعضی وقتا وقتی آقا جون و مامانی رو می بینم میام گریه می کنم . احساس می کنم خیلی ... نیدونم چی بگم . نوشتت عالی بود خانومی . موفق باشی .
عزرا ئیل
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 ساعت 02:18 ق.ظ
من مامورم همتونوبا خودم ببرم . یکی یکی نوبت شما هم میرسه منتظر من باشید . ملک الموت
سلام. خوبی. امیدوارم که همیشه خُوش وُ خُرم باشی و هیچ وقت مثل من تنها نباشید. سعی نکن کاری که امروز میتونی انجام بدی، بعد ها حسرت انجامش رو بکشی. امّا در مورد up وبلاگم. اگه به تاریخش نگاه کنی متوجه میشی که بعد کنکوره... واسم دعاکن که بتونم خوب بدم. بعدن قول میدم زود زود up کنم... تا بعد خدا پشت و پناهت lonely
این نامه ز من به نازنینی از دلشده ای به دلنشینی بر آنکه گل و بهار من بود مهتاب شبان تار من بود یعنی به تو ای بهین ستاره بر گوش فلک چو گوشواره من بوی تو را ز گل شنیدم رخسار تو را به ماه دیدم موی تو بنفشه بر چمن داد روی تو صفای گل به من داد
سلام خوب من ممنون از محبتت آفرین به دل مهربونت ما ها نباید بزرگتر ها را از یاد ببریم یه روز هم ما پیر می شیم ....تا زنده اند قدرشون را بدونیم شاد زی مهر افزون
salam diana jan khobi khanom wblaget kheli ghashang hast malomeh ke To karet herfeei hasti rasti age vaght kardi be man ham sar bezan barname haye yahoo 7 final daram moafagh bashi behshad rasty age tamayol be tabadol link dari mano az in mozoh agah kon bye montazeram
سلام اول شدم... دیگه به من سر نمی زنی.. برم بخونم بیام .
راستی تولد گذشته ات مبارک خانومی.
سلام
دوم شدم
من هم برنامه دارم آخر همین هفته به دیدن مادر بزرگم برم .
خدا همه رفتگان رو رحت کنه
سلام دیانای عزیزم
مرسی که خبرم کردی
هر چه انتظارت را کشیدم نیامدی
خوشحالم که من اولین نفری هستم که میام و این پستت رو میخونم
ادم تا چیزی رو از دست نده قدرش رو نمیدونه
چه خوبه که تا داریمش برامون با ارزش باشه
سلامتی هم هز همون چیزهاییست که تا داریم ازش غافلیم
وقتی از دست میره تازه می فهمیم که چه نعمتی را از دست دادیم
به هر حال خدا نعمت سلامتی به کلیه بیماران و دردمندان عنایت فرماید
موید باشی عزیزم
قربانت
بانو
سلام
خوبس عزیزم
خسته نباشی
من تو دونیا دو تا دلخوشی دارم که باید اونا رو لا اقل تو هفته ببینمشون یکی مادر بزرگم که تو شرایط سخت زندگی خیلی به دادم رسید و از نظر روحی همیشه کمکم می کنه ( بعد از مرگ برادرم )
یکی هم سانای خواهر زادم
همین
دیگه هم شما دوستان
راستی از زهرا خبری داری
شیطون بلا زهرا رو می گم.........
salam
kheyli harfaye khoobi zadi
movafegham bahat
gahi enghadr ba chizaye dige saremoon garm mishe ke chizaye asli ro faramoosh mikonim
khob omidvaram movafagh bashi
dar panahe hagh*
سلام٬ امیدوارم خوب باشین ٬ وبلاگ زیبایی دارین ٬ داستان جالبی بود ٬ در پناه آسمان... bye bye honey
www.ashkmehr.blogsky.com
www.fereydoon-moshiri.blogfa.com
سلام دیانای عزیز....پدر بزرگ مادر بزگاها نعمتند
باید قدرشون رو دونست
من که ازش محرومم ....گاهی خیلی دلم مادربزرگ میخواد
خیلی خیلی زود از دستشون دادم قبل از اینکه سنم به اندازه ای باشه که بفهمم باید قدرشون رو بدونم
ای بابا..خوش به حالت مامان بزرگ داری.. بابا بزرگ داری..
من که از بچگی از محبتای جفتشون محروم بود....
الانم دلم به بابام خوشه بس....
می دونی وقتی از دانشگاه میام خونه.... چراغا خاموش...پنجره های بسته....
یه هوای دم گرفته تو خونه است....
هر بار کلید میندازم و میام تو خونه انگار دارم میمیرم.....
خوش به حالت.....
خوش به حالت.....
سلام دوست عزیز...ممنون از حضور سبزت در وبلاگ...منم در اولین فرصت لینکتو میذارم تو وبلاگم..ممنون.موفق باشی.بدرود.
سلام خانومی
راست میگی به خدا....
این دوره و زمونه باعث شده محبتا خیلی کم شه ...یا اگه محبتی هم باشه همه از هم دریغ میکنن...نمیدونم چرااا بهونه همه هم اینه که سرشون شلوغه...خود منم جرو همین همه که گقتم هستم....
من که همیشه آقا جون و مامان جونم از دستم گله مندن...
که البته همیشه هم اینقده قربون صدقه شون میرم که یادشون بره اما میدونم نمیره و خودم تو دلم به خودم فوش میدم که از دفعه بعد دیگه .....
اما دفعه های بعدم......
نمیدونم....
راستی دیانا دیشب من و تو همزمان آپ کردیمااااا
بلاگم که آپ شد پی ام تو اومد که تو هم آپ کردی.... D:
بابا تفااااااااااااااااااااااااااااهم D: ;)
اما گذاشتم الان نظر بدم که سر حوصله باشم....
آپمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
منتظرتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
درست حسابی نظر بده.....مثل من باش...یاد بگیر (چشمک)
قربونت
**********************فعلا***********************
(هوالمحبوب*)
سلام دیانای عزیزم .
نه تو خودخواه نیستی این گرفتاریان که خود خواهن . و دست بردار نیستن .آره منم تو این مورد خیلی جدیدا کوتاهی می کنم اما قصدا نیست به خدا .
اونوقتا که سرم خلوتتر بود میرفتم یه هقته می موندم پیش مامان بزرگ اینا اما حالا چی ؟ .....
واقعا وجدانم اذیتم می کنه :( چه خوب که یادآوری کردی به خودت به من به خیلی ها که مثل ما شدن .
یا علی
سلام دوست خوبم .
فکر کنم چیزی به تولد وبلاگت هم نمونده باشه ، پس پیشاپیش تولدشو تبریک می گم .
منتظرتم .
سلام ..دیانا جونم ممنون که ما رو لینک کردین ..درضمن ماجرای جالبی بود ..من خودم هم خیلی کم میتونم برم اونا رو ببینم ام امیدوارم که روزی بشه که بتونیم به کارهای واجب ترمون برسیم .دوستت داریم ..
سلام
ممنون که بهم سر زدین
وممنون از اینکه منو لینکیدین منم لینکتون رو می ذارم
بازم پیشم بیاین
متن زیبایی نوشتین موفق باشین
بابای
سلام دیانای گلـــــــــــــــم......
اره خانمی درست گفتی...
من که از بچگی خیلی کم میدیدمشون چون اصلا پیششون نبودم...هر چند سال یه بارکه بریم ایران میبینمشون...با خوندن این پستت کلی دلم هواشونو کرد....ولی اونایی که نزدیکن باید حتما یه سری بزنن اخه بنده خداها دلشون به ماها خوشه....
حالا اگه من نوه دار شدم...اونوقت نوه ام نیاد بهم سر بزنه کله اش رو میکنم...مگه دسته خودشه که نیاد...
اره ننه جون دیگه دوره زمونه ی بدی شده...
سلام
خوبی
اوهوم خوبم تو چطوری
مشکلات رو که همه دارن مثل من
من که دیگه خدا کمکم کنه فقط
موفق باشی
بای
درود بر روز عشق.......
شاید برای آخرین بار باز هم برگ سوخته ای از دفتر عشق ورق خورد و با تمام مشقتش نوشتم این بار در روز عشق...در روز پاک.... در روز امید به زندگی... در روز بودن....و در روز هر چه خوب است نوشتم....هستی عشق دستانم را بار دیگر لرزاند....بار دیگر لرزاند تا بنویسم از این یک سال از خاطرات و هر چه بود و چذشت و ماند !!!...خدا را شاکر که هستم که توانستم بمانم توانستم مقاومت کنم و نشکستم....! ماندم که هنوز حرف بزنم و بگویم گر چه گفتنم مانند نگفتن است ولی می گویم تا راحت شوم تا آزاد شوم....
سلام دوست گرامی من امروز روز بزرگی واسه من روزی که من بزرگ شدم و و و ...
بیا سر بزن که خیلی منتظرم منتظر شماهایی که امید این میخونه هستین
ولی اگه اومدی کامل بخون درسته که خیلی زیاده ولی کامل بخون خالی از لطف نیست...
اومدم که روزمو با شماها تقسیم کنم گرچه کافی نیست ولی آرامش بخشه....
حضرت عشق هر لحظه رو می شماره واسه اومدنتون....
منتظرم
سبز (قرمز) و شاد باشین
حضرت عشق
****** فعلا *****
راستی خیلی وب لاگ جالب دارین با تبادل لینک موافقین؟؟؟ منتظر جوابتونم....
سلام....منم تسیلت میگم ..ولی مادربزرگ ها جاشون تو بهشته..ژدربزرگ ها..و اینکه اونا قلب ژاکی دارند ...و ما همیشه شرمنده ایم ..ولی من هر چند وقت یکبار سعی میکنم..تلفنی هم شده زنگی بزنم و حالشونو بپرسم..هر چند کمه..ولی امیدوارم..زنده باشند..یاد پدربزرگم افتادم که...
بماند....خیلی فضای عجیبی بود...
سلام خانومی
خوش به حالت که حداقل مامان بزرگ بابا بزرگ داری من که ندارم ( گریه )
باور کن متنتو که می خوندم گریه ام گرفته بود واقعا بعضی وقتا ما خیلی خودخواه می شیم یادمون میره یه روزهم ممکن ما پیر بشیم و اونوقت .....
امیدوارم همیشه به فکرشون باشی
فعلا
دکلمه جدید یه سر بزن...
سلام...
ئبه زیبایی ذارین...
به منم سر بزنین
سلام دیانا جونم
ممنون از اینکه سر زدی راستی من و تو که این حرفا رو نداریم فدای سرت که دیر اومدی منم ممکنه این اتفاق برام بیافته پس اصلا غیر قابل پیش بینی نیست
راستی برم متنتو بخونم
تا بعد عزیزم...
سلام عزیزم
متنت رو خوندم قلمت شیواست و ساده خوشم اومد
مادر بزرگها برکت خونه ادم هستن البته ناگفته نمونه که بعضیاشون زیادی سر ادم غر میزنن ولی خوب دیگه طبیعتشونه
مینای تنها
سلام دیانا جان .. خوبی ؟
نمیدونی وقتی خوندم چقدر گریه کردم ... آخه منم دلم واسه بابا بزرگ و مامان بزرگم یه ذره شده ... بابابزرگه منم (بابای بابام ) پاش خیلی درد میکنه یه دفعه (سیزده به در ) به خاطر درد پاش خورد زمین ... منو صدا کرد دیدم داره گریه میکنه ... کلی منم باهاش گریه کردم ... آخه جیگرم آتیش گرفت ... راستش از خودم متنفرم که انقدر خودخواهم .. انقدر اطرافیانمو کم می بینم و حواسم بهشون هست .. ( خدا منو ببخشه ) انقدر گرفتارم ( واسه آلبومم ) که حتی از دوستای نزدیکمم خبر ندارم چه برسه به فامیل که بعضی هاشون یه شهر دیگه هستن
تازه من یه بابابزرگ داشتم ( بابای مامانم ) که خیلی ساله که فوت کرده .. اما هنوز یادش که میکنم ( تقریبا هر روز ) اشک تو چشمم جمع میشه ... آخه خیلی دوسش داشتم ... تو نوه ها و حتی بچه ها فقط منم که خیلی یادش می کنم .. بین اونا از همه بیشتر میرم سر خاکش .. نوه های دیگه اصلا نمیرن سر خاکش .... اما منم تازگی ها ( از عید ) خیلی دیگه گرفتر شدم واسه همین نرفتم سر خاکش ... این مطلبی که نوشتی حسابی منو به خودم آورد .. حتمی پنجشنبه میرم سر خاکش ... حتمی به بابابزرگ و مامان بزرگم هم سر میزنم .... ببخش که خیلی حرف زدما ... آخه دارم گریه میکنم حالم خیلی خراب شد ... الهی من بمیرم .. دلم خیلی میگیره وقای افرادی که پیر شدن رو می بینم .... یا حتی پدر و مادرامون .. همیشه احساس خفت میکنم .. چون واقعا آدم بیخودی هستم ... اونا این همه ماها رو دوست دارن .. این همه مهربونن .. به فکر ماها هستن .. اما ماها انگار نه انگار ... خدا از گناهمون بگذره !!!!!
یه ترانه ی جدیدم گفتم ... حالا یه سری به وبلاگ افشین بزن .. اونجا هستش
آدرس افشینم برات نوشتم ... بغض .. دات .. میهن بلاگ !!!!!
سلام دایانا خانوم
مرسی از لطف که اومدی ولی ما فقط وظیفه یه دوست رو در مقابل انجام دادیم امید دارم که سالی توام با موفقیت داشته باشید
من اپیدم خوشحال میشم بازم اونجا ببینمت
سلام....
.................امیدوارم ..هیچ وقتی ...ناراحتی و غم ....
...مزاحمت ..نشه..
دیانا جون سلام :
پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربان داشتن نعمتی است و باید قدر ان ها را دانست . اما خوب شما هم در گیر زندگی خودتان هستید . الهی آنها همیشه سلامت باشند .
برای دوستتان هم متاسفم اما خوب /مرگ حق است و تولدی دوباره محسوب می شود .
از حضورت در وبلاگم ممنونم . خوشحالم که مورد پسند شما بوده است . اسم اصلی من نازنین نیست . چون به نظر خودم اسم اصیل ایرانی است این اسم را انتخاب کردم .اما به قول خودم و شما زیباست . شاد و موفق باشی خواهر عزیزم و به خدای یکتا می سپارمت.
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
تازه من اینجا اول شدم نیومدی یه سر بهم بزنی.
سلام
من بازم امدم هر چند که تو نیومدی(گریه)
برات ارزوی موفقیت میکنم
salam diyanaye golam :*:*:*:delam barat ye zare shode bekhoda:D hala ninishod maham fek koni maman bozorg baba bozorgim biay pishemoon:Pshookhi mikonam khanom khoshgele:Xmovazebe khodet bash azizam:Xboosh boosh boosh :*azi
سلام عزیزم خوبی هانومی من فدات بشم که تو رو ناراحت کردم . من فکر می کردم تو می دونی .مگه لوگوی وبلاگه منونخوندی . ممنونم از توجه تو عزیزیم
اگه بری قمت لوگوی منو بخونی متوجه می شی که سانای اسم خواهر زاده هست نه برادر زادم اخه دادشماز دواج نکرده بود تاز سربازیش. گرفته بود که اونم قسمت خاک شد
بیا منتظرتم
دیانا نمی دونی چه سالهای بدی رو دارم می گذرونم
خدا نصیب هیچکس نکنه....
روزهای بد بده بد و عذاب آور اون رفت همه می گن راحت شد آخ ..................
ولی ما چی ؟
سلام . مرسی که منو شرمنده کردید . سبز باشید . بازم میام .
salam...ma up kardim ..zood bia tavalod darim..montazeretim
سلام دیانا جان خوبی خانم...متنت رو خوندم یه جوری شدم ..به خودم گفتم تا هستن قدرشون رو نمیدونیم وقتی میرن با خاطراتشون زنده ایم ..پس تا وقتی در کنارتن ...خیلی قدرشون رو بدون بذار برات دعای خیر کنن و بعد ببین چقدر زود جواب دعا هاشون رو میگیری ...فعلا
آره دیانا جون ...
همهی ما آدما اینطوریم . چیزایی که باید همیشه یادمون باشه رو فراموش می کنیم ...
منم بعضی وقتا وقتی آقا جون و مامانی رو می بینم میام گریه می کنم . احساس می کنم خیلی ...
نیدونم چی بگم .
نوشتت عالی بود خانومی .
موفق باشی .
من مامورم همتونوبا خودم ببرم .
یکی یکی نوبت شما هم میرسه
منتظر من باشید .
ملک الموت
سلام دیانای گلم
تا دارید قدرشونو بدونید منکه از هیچ طرفی پدر بزرگ و مادر بزرگامو ندیدم
امیدوارم که صد سال دیگه د رکنار تو گلم زندگی کنن
سلام. خوبی.
امیدوارم که همیشه خُوش وُ خُرم باشی و هیچ وقت مثل من تنها نباشید.
سعی نکن کاری که امروز میتونی انجام بدی، بعد ها حسرت انجامش رو بکشی.
امّا در مورد up وبلاگم. اگه به تاریخش نگاه کنی متوجه میشی که بعد کنکوره...
واسم دعاکن که بتونم خوب بدم. بعدن قول میدم زود زود up کنم...
تا بعد خدا پشت و پناهت
lonely
سلام
می دونی چیه
این خصلت ما ادماست
فراموش کاری...
همیشه همین طوری بوده و هست...
منم خیلی وقته به مامان بزرگ بابا بزرگم سر نزدم...
باید برم پیششون
این نامه ز من به نازنینی
از دلشده ای به دلنشینی
بر آنکه گل و بهار من بود
مهتاب شبان تار من بود
یعنی به تو ای بهین ستاره
بر گوش فلک چو گوشواره
من بوی تو را ز گل شنیدم
رخسار تو را به ماه دیدم
موی تو بنفشه بر چمن داد
روی تو صفای گل به من داد
سلام خوب من
ممنون از محبتت
آفرین به دل مهربونت
ما ها نباید بزرگتر ها را از یاد ببریم یه روز هم ما پیر می شیم ....تا زنده اند قدرشون را بدونیم
شاد زی مهر افزون
شما رو به وبلاگم دعوت میکنم...منتظرت می مونم
salam diana jan khobi khanom wblaget kheli ghashang hast malomeh ke To karet herfeei hasti rasti age vaght kardi be man ham sar bezan barname haye yahoo 7 final daram
moafagh bashi
behshad
rasty age tamayol be tabadol link dari mano az in mozoh agah kon
bye
montazeram
اومدم خدافظی دیانای عزیز!!!
خدافظ!!!
اینجا رو دوست ندارم!!!!!!