...

یه روز زنگ زدم به دوستم خیلی بی حال جواب داد گفتم اتفاقی افتاده؟گفت آره حال مامان بزرگم خوب نیست بردنش بیمارستان. باهاش خداحافظی کردم گفتم به منم خبربده حالش چطوره شب خبر داد که فوت کرد بعدا بهش زنگ زدم که بپرسم مراسم ختمش کی هست که شرکت کنم خیلی ناراحت بود می گفت روز قبلش بود زنگ زد گفت مادر جون بیا پیشم خونه تنها نمون آخه خانوادش مسافرت بودند از صمیمی ترین دوستام بود از اینکه میدیدم ناراحته ناراحت میشم یهو یاد مامان بزرگ خودم افتادم گریه ام گرفت گفتم فردا از دانشگاه برگشتنی میرم میبینمش 2 هفته ای بود ندیده بودمش فقط بهش زنگ میزدم بپرسم پاش که درد میکنه خوب شده یا نه همیشه تا نپرسم ازش پات درد میکنه یا نه هیچی نمیگه اما تا میپرسم میگه به جون تو خیلی درد میکنه طاقتم بریده خبر ندادم که میرم ببینمش سر زده رفتم در خونه باز بود زنگ نزدم داخل که شدم دیدم خونه خیلی ساکته در اتاق را که باز کردم یه گوشه نشسته بود انتظار نداشت منو اون لحظه ببینه اینقدر خوشحال شد تندی اومد طرفم اینقدر بوسم کرد منم هی بوسش میکردم رفت سر جاش نشست منم رفتم پیشش هنوز دهنمو باز نکرده بودم که پات چطوره خودش شروع کرد به گفتن گریه م گرفت اما خودمو نگه داشتم تو دلم گفتم الهی بگردم اینقدر درد بهش فشار آورده طاقتش تموم شده خودش به زبون اومده دیدم بابا بزرگم میخواد غذا درست کنه با اینکه کلاس داشتم گفتم ولش کن امروز نمیرم دیگه وسایلو از بابا بزرگم گرفتم خودم غذا را درست کردم ظرفایی که توی ظرفشویی بودو شستم بابا بزرگم گفت ولش کن خودم میشورم تو توی خونه خودتون از این کارا نمیکنی حالا یه روز اومدی بیا ببینیمت. کارا که تموم شد اومدم نشستم بابا بزرگم تشکر کرد مامان بزرگ سرمو بوسید گفت دستت درد نکنه مادر جون الهی خیر ببینی از جوونیت خواستم سرمو بذارم رو پای مامان بزرگ و بابا بزرگم گریه کنم بگم مامان جون آقا جون من خیلی کوتاهی میکنم منو ببخشید که دیر به دیر میام خونتون نه اینکه نخوام اما اینقدر سرمونو شلوغ کردیم گاهی اوقات به کارای واجبترمون نمیرسیم اما نمیدونم چرااحساس شرمندگی میکردم اظهار پشیمونی کنم بغض گلومو گرفت فضای خونه سنگین شده بود واسم کلاسمو بهونه کردم که برم بیرون کلی اصرار کردند از ناهاری که خودم درست کردم بخورم بعد برم اما نمیتوستم بشینم مامان جون و آقا جونمو تا تونستم بوس کردمو زدم از در بیرون اومدم خونه کلی گریه کردم لعنت فرستادم به هر چیزی که ما را از خیلی چیزا غافل میکنه البته این ماجرا برای چند روز قبله اما چون گفته بودم روز 18 اردیبهشت آپدیت میکنم چیزی ننوشتم به خدا خیلی دلم میخواد هر روز بهشون سر بزنم اما اینقدر دورو برمو شلوغ کردم که وقتی برام نمیمونه یه سری به این پیرزن پیرمرد بزنم شاید من خیلی خودخواهم که فقط خودمو میبینم

تولدم مبارک

دقیقا همچنین روزی  یه جایی روز چهارشنبه سال 64 چشم یه دختر کوچولو و تپل مپلی به این دنیا باز شد
برگردیم به اون روز من که یادم نمیاد اما
گریه های این دختر کوچولو لبخند را به لبای خانوادش هدیه داد
حالا 21 سال از روز میگذره کوچولو بزرگ وبزرگتر میشه
تعداد شمعهای روی کیک تولدش بیشتر و آرزوهاش گنده تر میشه
 دختر کوچولوی سال 64 کیه؟
خودمم دیگه
تولدم مبارک 
نمیگم ایشالله 120 ساله بشم اما از خدا میخوام اگه قراره عمری کنم عمری مفید داشته باشم فقط همین

 

 

خودم به خودم میگم:


سلام
به آسمان بگو ببارد
شمع های خاموش را روشن کن
به پنجره بنگر
و کبوتری که زیر باران
به پنجره ات پناه آورده
به تو نگاه می کند
به اطلسی ها نگاه کن
و زیر لب نجوا کن
تولدم مبارک
آسمان را ببوس
شمع ها را فوت کن
کبوتر را امان بده
اطلسی ها را آب بده
به زندگی بگو :
تولدم مبارک

 

سلام دوستای خوبم
 امشب تولدمه بخورید  بریزید بپاشید برقصید شادی کنید
تولد خودمه فقط خودم و خودم
این کیکهای خوشمزه را از دست ندیدا
خوش گذشت؟
همیشه شاد باشید