شهر نقاشی



من از از دلواپسی های غریب زندگی
دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین
تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا
یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده
که قسمت را در آن آبی کنم
حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماد یادگار خستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
چرا که شهر من
یک شهر نقاشی است

سخت ترین قضاوت




تا حالا شده بخواین بین دو نفر که خیلی دوستشون داری قرار بگیرین  و قضاوت کنین؟

چقدر سخته ،آدم نمیدونه چیکار کنه و حق رو به کی بده ، حالا از همه اینها گذشته  مشکل اینجاست که هیچ کدومشون هیچ  تقصیری ندارند اما باید یکدومشون محکوم بشه ، هرچقدر بحث می کنیم می رسیم به  اینکه باید شخص سومی باشه که کاسه کوزه ها رو سر اون بشکنیم، اما این نفر سوم کیه؟! نمی دونم،ولی این دو نفر  همچنان اصرار دارند که همدیگر و محکوم کنن ، اون وقت تو باید بشینی اونها را تماشا کنی چرا؟چون اصلا گیج شدی . داری به این فکر میکنی  نفر سوم رو پیدا کنی ، اونو محکوم کنی تا نخوای بین این دو نفر قضاوت کنی.

اه! اصلا چرا من باید واسه این قضاوت انتخاب بشم؟!

صندلی خالی


m


صندلی های خالی همه شبیه همدیگرند.

حالا هی بشین و انتظار بکش که گرد و غبار روی صندلیها را بپوشاند و دیگر خالی بودنشان توی ذوق نزند.
پنجره را که بسته باشی گرد و غبار از کجا بیاید آخر؟
گردباد که بیاید همه چیز را از جا می کند.

 

 

بدون شرح




دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

 

 به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

 

کسی مرا به آفتاب

 معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

"فروغ فرخزاد"