دلم نمیخواد هر وقت میام اینجا از غم هام بنویسم 

ولی یه حسی داره اذیتم میکنه مثل خوره داره جونمو میخوره 

اون احساس آزاردهنده 5 سال پیش که زندگیمو متحول کرد باز اومده به سراغم  

از عاقبت می ترسم خیلی ی ی ی ی

نمیدونم چی کار کنم  تو برزخم   

خسته  مضطرب کلافه با یه عالمه کارهای رو هم تلنبار شده که حس انجام هیچ کدومو ندارم 

شدم یه آدم دم دمی که یه لحظه خوبه یه لحظه بد 

اتفاقهای خوب فقط زمان وقوعش خوشحالم میکنه اما یه ساعت ازش می گذره انگار نه انگار 

اخلاق بدم اینه که حرفام تو دلم می مونه و داغونم میکنه 

خدایا یه راهی برای فرار از این بحران نشونم بده...

تولدم مبارک

تا حدودی همه چی داره باب طبع من میشه  

اینم کادوی تولدمه  که خدا بهم داده

خوشحالم اما نمیدونم چرا ترس برم داشته  

یکم نسبت به آینده دلهره و اضطراب دارم 

خدایا خودت میدونی که من هیچ چیزی رو به زور ازت نخواستم خودت کمک کن 

 

پ.ن: اون دوست قدیمی ای کاش یه نشونی از خودت میذاشتی من یادم نمیاد برام بازهم کامنت بذار

روزنه ای باریک

خسته ام

خوشحال باشم یا ناراحت ؟

برنامه ات بهم ریخت تا چند ماه دیگه 

نمیدونم چرا هی تو کارت نه میاد  شاید کاری که میخوای انجام بدی به صلاحت نیست یا هنوز وقتش نشده 

خوشحالم که میتونم بازهم کنارت باشم  

ناراحت از اینکه باز هم شاید این روزای سختی که بر من گذشت یک بار دیگه یاید تکرارش کنم 

پ.ن: حرف دلمو گوش میکنم از ته دل ذوق میکنم چون خیلی خوشبینه