عروسی

سلام
کم کم تابستون داره تموم میشه  به ماه رمضان هم نزدیک میشیم مطمئنا همتون به عروسی دعوت شدید
ما که تا دلتون بخواد عروسی داشتیم از خیلی از مسائل حاشیه ای بگذریم که مطلب این پستمم راجع به همین مسائل حاشیه ای هست  در کل خیلی خوش گذشت البته عروسی همیشه خوش میگذره
حالا میریم سر مطلبی که میخوام بگم
یه حسن عروسی اینه که فامیلا دور هم جمع میشن بعد از چند وقتی که همدیگرو میبینن تجدید دیدار میکنن کلی خاله عمه  دایی و عمو هم پیدا میکنی  تازه اونجا میفهمی  بابا ما کلی فامیل داشتیم خبر نداشتیم
چند شب پیش یه عروسی رفتیم از فامیلهای مامان بودند از در که وارد شدیم  مورد حمله بوس و بغل از طرف فامیلها قرار گرفتیم
خیلی از آدمها بودند نمیشناختم  هر کیو که میدیدم مامان باهاش سلام علیک  روبوسی میکنه منم باهاش سلام علیک میکردم از کنارشون رد میشدیم میزدم پهلوی مامانم میپرسیدم این کی بود ؟مامانم جواب میداد فلانی بود  نفر بعدی میپرسیدم این کیه؟مامانم جواب میداد همینطوری ادامه دادیم تا یه جا پیدا کردیم نشستیم گفتم مامان این همه فامیلات کجا بودن  ندیده بودمشون
گفت همه اینارو که میبنی کلی با هم خاطره داریم بچه بودیم
هممون جمع میشدیم خونه عمو یا خاله یا دایی یا عمه فکرشو کن چقدر زیاد میشدیم اگه صاحبخونه غذا آبگوشت داشت یه کم نخود لوبیا و آبشو زیاد میکرد میشستیم سر یه سفره طولانی غذا میخوردیم کلی میخندیدیم شاد بودیم بهمون هم خوش میگذشت اما الان همه درگیر زندگی ماشینی و تجملات شدند نه وقتشو دارند نه حوصلشو نه دلخوشی سابقو که بخوان اون روزهای گذشته رو تکرار کنند
همیشه مامانم از خاطرات بچگیاش تعریف میکرد آدمهای مختلفو اسم میبرد اما هیچکدومشونو ندیده بودم  اما این عروسی باعث شد خیلیها رو بشناسم
تو همین حین که مامان برام تعریف میکرد دختر عموی مامانمو دیدم داره میاد طرفمون سلام علیک کردیم چند نفر اونورتر عمه مامانم نشسته بود بهش اشاره کردند عمه ستا باهاش سلام علیک کن گفت ولش کن اونقدر منو ندیده نمیشناسه کیم که حوصله ندارم خودمو دو ساعت معرفی کنم پیرم که هست معلومم نیست بالاخره بشناستم یا نه جا خوردم به مامانم نگاه کردم مامان خیلی ناراحت شد گفت آدما چقدر بی معرفت شدند
همین دختر عموی گرامی مامان یه جا جلوی عمه خانم پیدا کرد نشست  دید پشتش به عمه ست  خلاصه برگشت که مثلا عذر خواهی کنه انگار پشیمون هم شده باشه از حرفش سلام کرد گفت منو میشناسی ؟فکر کرد میگه نه کی هستی جالب اینجا بود که گفت آره برادر زادم رویا هستی همه که اونجا نشسته بودن به همدیگه نگاه کردن سرشونو به نشانه تاسف تکون دادن
فکرشو کن اون طرف چقدر خجالت میکشه بایدم بکشه من اگه جاش بودم دوست داشتم زمین دهان باز میکرد میرفتم زیر زمین

یه مورد دیگه هم برام ناراحت کننده بود فضولی خانمها بود البته به خانمها توهین نشه هم جنس خودم هستند اما این رفتار خیلی زشته گرچه این عادت زشت هم توی مردها پیدا میشه
من خودم به شخصه اگه  مسئله ای دونستن یا ندونستنش فرقی به حالم نمیکنه سوال نمیکنم آخه به من ربطی نداره که تو مسائل خصوصی زندگی کسی سرک بکشم  شاید بعضی مسائل و طرفش نمیخواد کسی بدونه مجبور میشه بخاطرش دروغ بگه خوب این حرکت به مراتب از دروغ گفتن هم بدتره چون باعث میشی کسی بخاطر اینکه چیزیو ندونی برای اینه لاپوشونی کنه مجبور بشه دروغ بگه
خود من مجبور شدم  به خاطر یه سری مسائل جایی که درس میخوندم  انصراف بدم برم یه دانشگاه دیگه  خوب 3 ترم هم عقب افتادم لزومی نمیدیدم که بخوام برای همه توضیح بدم آقا خانم اینطوریه قضیه من
من خیلی رو این موارد حساسم چون خودم عادت به تجسس تو زندگی اینو اون ندارم خوشمم نمیاد کسی این کارو باهام کنه
اینو گفتم تا یه چیزیو تعریف کنم
از فامیلا پرسیدن از م درست تموم شد ؟گفتم نه هنوز دارم میخونم خواست مثلا بفهمونه بهم که آره تو  خیلی عقبی باید امسال تموم میکردی گفت آره یادمه 4 سال پیش بابابزرگت معدشو عمل کرده بودند اون موقع که بیمارستان بود تازه دانشگاه میرفتی رومو کردم به مامانم گفتم نگاه کن مردم آمار روز و ساعتو و ثانیه رو هم دارن خیلی بهم برخورد مامانم که فهمید یهو رفتم تو قیافه گفت ولش کن توجه نکن به این حرفا آدم حرصش میگیره مجبور میکنن آدم برگرده بگه به تو چه مربوط من خیلی  به طرف مقابلم احترام میذارم حالا هر کی میخواد باشه بچه باشه بزرگ باشه مرد باشه زن باشه به خاطر همین برخلاف بعضی جاها که حرفمو رک میزنم اما خیلی خودمو نگه داشتم چیزی نگم
وای که چقدر از آدمهای ماجرا جو بدم میاد
وای از دست این خانمها
یکی دیگه از فامیلا اومد  طرفمون با مامان حال و احوال کنه حرف میزد اما حواسش شش دانگ به لباس و مو و طلا و کفش آدم بود  یعنی تا اومد بغل دستمون نشست از سر تا پای آدمو نگاه میکرد خیلی ضایع هم اینکارو میکرد  انگشتر   مامانمو چپ و راست میکرد قشنگ ببینه هی دست به لباس من میکشید اول فکر کردم نکنه ایرادی دارم که اینجوری نگاه میکنه  خودمو نگاه کردم بعد به مامانم نگاه انداختم دیدم  مامان اشاره میکنه بهم توجه نکن میخواستم برگردم بگم میخوای قیمت لباس و کفشمو بدم
گفتم لعنت به دل سیاه شیطون
بعد که رفت مامان گفت اینا اصلا خانوادگی اینطوریند دیدم راست میگه خواهرشم اومد همین کارو میکرد مامانشم اومد باز همین وضع بود
گفتم وا این رفتارا چیه که ملت از خودشون نشون میدن  خالم کنارم نشسته بود گفت عزیزم حسادت بد دردیه عمر آدمهای حسود کوتاهه
همین جواب بس بود
ساکت نشستم فقط دورو برم نگاه میکردم 
بازهم خیلی موارد بود که بنویسم اما بخوام تعریف کنم میشه مثنوی
قربون خدا برم با بنده های رنگارگش
نمیگم خودم آدم خوبی هستم نه هیچ کس کامل نیست اما خوبه آدم درست زندگی کنه
وقتی عروسی تموم شد به مامانم گفتم خوشحالم که این آدمهارو تا حالا ندیده بودم و نمیشناختم  الانم که دیدمشون سعی میکنم که مثل اینها نباشم
ببخشید این پست طولانی شد  این حرفایی بود که این چند روز تو دلم تلنبار شده بود
آخیش الان یکم راحت شدم
                                                                 تا بعد...

پ.ن: دوستانی که توی پرشین بلاگ  بگن چه جوری میتونم وارد وبلاگشون بشم هر کاری میکنم نمیتونم برم.

نظرات 22 + ارسال نظر
بوسه دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.bose.blogsky.com

سلام دوست من
امید وارم حالت خوب باشه عزیزم
*************************
یادم بمون یه وقت نرم ز یادت
یادت باشه یادت باشه
کی بود که هی عشقو نشون میدادت
شبا که تنها توی راهی
محو نگاه اون ستاره هائی
یادت باشه که یارت
یه گوشه ای نشسته تو تنهائی
دل ناگرونم که ز یادت برم
نمیره این غصه دیگه از سرم
یادم بمون ای مهربون
یه وقت نشی نامهربون
******************
موفق و سر بلند باشی

بهزاد دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.newline30nema.blofa.com

سلام دیانا جون خوبی
بی وفا یک سری به ما نمیزنی
کجاهایی
نه والا من که اصلآ عروسی دعوت نشدم حالا انشا.. در اینده
بیا پیشم من دوباره برگشتم دلمم برات تنگ شده بود
بیا
منتظرت هستم
قربانت
بابای

بهزاد پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:41 ب.ظ

بهزاد پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام دیا نا جون
عزیز من اپیدم
بیا پیشم منتظرت هستم
یادت نره میبینمت
قربانت
بابای

silvercross پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ http://silvercross.persianblog.ir

سلام خوبید...خوشید..اول امدن به شهرزیبامامشهد امیدوارخوش گذشت باش...امیدوارگرفتارتمام شده باش...همیشه شادواسمونی باشی همیشه به شادوعروسی .....اسمونی باشی...

silvercross پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ http://silvercross.persianblog.ir

مرگ

سیاوش جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام دیانا

منم عروسی رفتم
بازم میخوام برم

تو هم برو عروسی

س ی ا و ش

میترا شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:53 ق.ظ http://www.eksire-eshgh.blogsky.com

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

امیر شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.sahel2007.blogsky.com

سلام
خوبی ؟
جالب بود چیزایی که گفتی !
ولی فکر کنم یه خورده زیاد سخت گرفتی، از روی اینجور چیزا باید بی تفاوت و خیلی سطحی گذشت و عبور کرد ...
البته این نظر منه
شاد باشی
فعلا

*الهه ی باران* یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:19 ب.ظ http://s-e-s.blogsky.com

سلام دیانا جان
عجیبه ها من تا به حال تو وبلاگت پست به این بلدبالایی ندیده بودم...
می رم که بخونمش...راستی به وبلاگ عکسم هم اگر دوست داشتی سر بزن...لینکش تو وبلاگم هست...راستی اگر برات امکان داره آدرس وبلاگ من و تو لینکات درست کن
بای

[ بدون نام ] دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:02 ب.ظ

سلام خانومی اومدم وبلاگت رو بخونم ناز بود ولی انتخاب رنگات بدجوری چشممو اذیت کرد آخه خیلی چشام حساسه.به هر حال عروسی قشنگ بود.کاش می تونستم بقیه رو هم بخونم.موفق باشی

صادق پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:16 ب.ظ http://eshghe-sookhte.persianblog.ir

به روزم!

حضرت عشق جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:37 ب.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

کنار آشنایی تو
آشیانه می کنم
فضای آشیانه را
پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند
به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی
تو را بهانه می کنم...!!!
-----
حضرت عشق به روز شد!
منتظرتم.....٪

بهزاد پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام دوسته خوبم
من اپ کردم
ممنون میشم
یک سری هم
به من
بزنی و محبته خودتو ثابت کنی
قربانت
منتظرم تا اسمه خوشگلتو ببینم
بهزاد

[ بدون نام ] دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ق.ظ

دوست دارم بگم چقد بی مزه بود . اون وقت می گی تقصیر خودته . مگه علاف بودی مثل ... نشستی خوندیش. البته نمی دونم چند سالته اگه راهنمایی و یا اولا ی دبیرستان باشی می شه گفت باریکلا .ولی اگه بزرگتری فکر نکنم آبمون تو ی جوب بره!!!

Lonely دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:11 ق.ظ http://tanhaiye-ye-Ashegh.blogfa.com

سلام
امیدوارم که همیشه خوش و خرم باشی و هیچ وقت مثل من تنها نباشی.
خوبی. خوش میگذره؟ ببخش. میدونم خیلی وقت بود اینورا نیومده بودم. پست قشنگی بود. وقتی داشتم میخوندم انگار یکی حرفهای خودم رو داشت می زد. منم مثل تو اصلا از این ادا اطفار خوشم نمی یاد. ولی خوب چه میشه کرد همه که مثل هم نیستن. کاش طرف مقابل که این کارها رو می کنه جنبه انتقاد رو داشته باشه تا خیلی راحت بشه بهش گفت که من از رفتارتون خوشم نمی یاد. ولی چه میشه کرد بعضی وقت ها به احترام بزرگترها و مجلسی که توش هستیم ناچاریم خودمونو کنترل کنیم و چیزی نگیم.
کاش مثل همون قدیم ها خانواده ها دور هم جمع میشدند و مهم براشون در کنار هم بودن بود. کاش ... کاش ...
کاش دفتر زندگی به حکم جبر روزگار ورق نمی خورد.
راستی سایت پرشین بلاگ رو هک کردن. نمیشه رفت به سایت.
ببخش سرت رو درد آوردم. همیشه موفق باشی و شاد.
تا بعد خدا پشت و پناهت.
Lonely

silvercross پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:39 ب.ظ http://silvercross.persianblog.ir

سلام عبادت وروزعبادات قبول باش...مارادعاکن..اسمونی باشی....

لیلی شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:20 ق.ظ http://atreyass.blogfa.com

...سلام دایا نا جون...دلم تنگ شده بود...اومدم واسه دلتنگیم...می دونی زندگی همینه ..شادیو تلخیهاش به هم پیوسته..عزیزم تو چی خوندی؟...دوست دارم دوستامو بیشتر بشناسم..اونایی که تو مجازند اما حقیقت دارند..

مهدی دیوونه یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:00 ب.ظ


باز هم یک کلیپ عاشقنه زیبا از آقا آتیلا
(با ترجمه فارسی)
آدرس وئبلاگ آقا آتیلا (برای دنلود کلیپ):
www.yalniz-atila.blogfa.com

بهزاد یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ http://www.newline30nema.blogfa.com

سلام
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میونه هر دوچشمم جای پایت
از آن ترسم که عافل پا نهی پا
بشیند خاره مژگونم به پایت
من اپم
بیا پیشم
خیلی خوشحال میشم
قربانت
بابای

پریسا دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:47 ق.ظ http://www.nimeyepenhan.persianblog.ir

سلام عزیزم .......
چقدر دلم برات تنگ شده بود .....
کجا بودی اصلا ؟؟؟؟......
خوبی ؟؟.....
خوشی ؟؟......
جای منم تو عروسی ها خوش بگذرون .....
اخه من خیلی وقته نرفتم عروسی .....
رسما ادمای فامیل تموم شدن .....
فقط خودم موندم که از منم قطع امید کردن .......
دیگه چه خبرا ؟؟.....

پریسا دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:48 ق.ظ http://www.nimeyepenhan.persianblog.ir

راستی ...
حتما تا الان فهمیدی قضیه پرشین بلاگ چیه ....
ir به جای com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد