غروب گنجشک گفت :
من آزادم و عاشقت هستم اما
تو خیلی زیبایی و خیلی دور
می دانم هر چه پرواز کنم به تو نمی رسم
از لب برکه پرید و کنار فانوس کهنه کلبه نشست که قرار بود_ روشن شود
*
ماه حرفهای دلش فراوان بود
ماه دلش عجیب گرفته بود
ماه آن شب
باز هم زیباتر شده بود